نتایج جستجو برای عبارت :

ویژگی دوستِ ایده‌آل هر کسی؟!

ساعت ۲۲ و ۳۳ دقیقه بود.همه ی ساعت ها عجیب جذاب می شوند چطور؟چه کسی دارد از این بازی با اعداد لذت می برد؟بگذریم
باز آمده ام کِ بگویم تقصیر آنها بود،تقصیر آنها بود ک گریه ام گرفت،تقصیر آنها بود کِ وا دادم،تمام این حرف های بی ربط را ب زور چپانده بودم داخل دهانم؛ سه ماه است ک چپانده ام...تقصیر آنها بود کِ نتوانستم تحمل کنم.من احمقم...من دوستِ احمق توعم کِ بلد نیست حرف بزند اخیرا...من دوستِ ترسیده ی تو عم کِ بِ عزای واقعه ی نیامده مشکی پوش شده است.من دو
از وقتی بهم گفته دوستِ صمیمیش هستم! بیشتر دوستش دارم خب.
حتی امروز فکر کردم اگر یک روز پیشش باشم و ناخوداگاه با صدای بلند گفتم " الهی قربونت بشم"
( خودش نگفت! من ازش پرسیدم صمیمیِ تو هستم یا نه؟ گفت هستی. 
کُشت منو تا گفت! از بس هیچیش معلوم نیس:////)
پ.ن: ملت دوست پسر دارن ما هم  اندر خمِ دوست دخترمون موندیم. #سینه_بزن
چندتا رفیق بودن که در کنار شغلشون، توی روستا های اطراف، فعالیت جهادی داشتند و اخر هفته ها با هر جایگاهی که بودند میرفتند و کارگری میکردند.
وفتی هم پروژه ای نداشتند، میرفتند و کمک دوست کارگرشون کارگری میکردند و نصف دست مزد رو میدادن به گروه جهادی و نصف دیگشو به دوستِ نیازمندشون!
 
حسابی خجالت کشیدم ازشون...
حق دوستِ دوست
22- حسادت و عداوت زن و شوهر با بستگان و دوستان همدیگر(به این معنا که همسر حق ندارد هیچکس دیگری را دوست داشته باشد)، حسادت و عداوت خواهران و برادران با همدیگر در قبال محبت والدین، حسادت و عداوت همکاران نسبت به همدیگر در قبال توجه رئیس و حسادت و عداوت یاران نسبت به همدیگر در قبال محبت پیر یا امام، کل بنیاد شرارت و فساد و نابودی نسل بشر است. پس مصادره عاطفه و محبت و استکبار عاطفی، ذات همه مفاسد و مظالم و جنون و جنایات و کفر بشر است. زیر
اتفاقی که اخیرا حالم را بهتر کرد دیدن چهره و شنیدن صدای یک دوستِ تازه است که از دریچه آن ماهپاره (به قول مادر بزرگم) با موسیقی جدید گروهشان به اسم "دی بلال" پخش شد. موسیقی به زبان بختیاری است، خواننده خانم است و صدایی به‌شدت عجیب و گیرا دارد، و هر لحظه من را بیشتر برای نوشتن در اینجا در موردش تهییج کرد.
بشنوید "موسیقی دی بلال از گروه ارغوانه" را.
 
میگن کار میکنی برای اینکه بهتر زندگی کنی اما خوب که چشتو وا میکنی میبینی فقط همون کارو کردی و زندگی نکردی اصلا یادت رفته که داشتی کار میکردی که چیکار کنی ! 
اصلا وقتی برات باقی نمیمونه که بشینی فکر کنی چی دلت میخواد؟ الان میتونی چی کنی که بهت خوش بگذره ؟ فقط خسته و غرغرو میشی با یه عالمه برنامه ی اجرا نشده ...
کتابِ نخونده ، فیلمِ ندیده، کافه ی نرفته، دوستِ ندیده، گپِ نزده ! 
رمان:مال من باشنویسنده:ستاره لطفیژانر: عاشقانه-تراژدیپایان خوش.خلاصه:داستان از آن‌جای شروع می‌شود که دریا، دخترک مثبت و درس‌خوان داستان ما عاشق می‌شود. عشقی عمیقانه و خالصانه!او نمی‌توان صریح عشقش را بیان کند، چون پسرک داستان، سام به نیلوفر. دوستِ دریا متعلق است!در این بینابین اتفاقای می‌افتد...
دوستِ من‌درستــه که باید خودت برای خودت الگو باشی 
و هرروزت بهتر باشه‌از دیروزت
و به بقیه کاری‌نداشته باشی‌اما اگه متوجه شدی‌که
مثل اکثریت مردم فکر "می‌کنی‌‌، یک مکث کوچیک"
کن‌ خوب بیاندیش‌که مث بقیه نباشی‌اصلاً
به یاد داشته باش که خدا در قرآن بارها تاکید و تکرار کرده که 
اکثرهم لایعقلون، اکثرهم لایومنون، اکثرهم لایعلمون 
یک دوستِ قدیمی، دوستِ دورانی که گذرانده‌ام، پیام داده که کسی برایش راجع به من کامنت گذاشته "چرا برای فاطمه.چ کاری نمی‌کنید؟" که یعنی چرا مغزش را از سرش بیرون نمی‌کشید که بیشتر به مهملاتی که سال‌ها بافتیم و حماقتی که سال‌ها آتش به هیزمش ریختیم، فکر نکند بلکه چشم‌بسته، آنطور که پیش‌تر می‌پذیرفت، بپذیرد، سربه‌راه شود، به راه برگردد؟ حقیقتا نمی‌دانستم اینهمه چشمِ نگران دارم. اما متاسفانه، اینجا هیچ آغوش گرمی پذیرای چشم‌های نگرانِ شما
محمدِ همیشه ساکت و بی‌آزار، عضو کمرنگ کلاس ما بود. درمیان دوستی‌های چند نفره‌ی هرکدام از ما، جایگاهی نداشت. کسی نمی‌دانست پشت‌ چهره‌ی سردش، چه‌ها نهفته و البته برای کسی اهمیتی‌ هم نداشت که‌ بداند. برای کسی مهم‌ نبود از رازهای نهفته چهره‌ی سرد و نه‌چندان جذابش چیزی بفهمد. از نظر ما، دوستِ به‌درد بخوری نبود. مایی که باید با کسی دوست شویم که به‌دردمان‌ بخورد.یکی از روزهای زمستان سال آخر پزشکی، هوای یخ‌زده‌ی شهرکرد و غم روزهای پایانی
نمی‌دانم بعد از چند سال، اما بعد از سال‌های طولانی بود که شیرین‌عسل خریدم. اولین گاز را که زدم خودم را از روی ذوق به سمت عقب پرت کردم و روی مبل ولو شدم. نمی‌دانم از طعم خود شیرین‌عسل بود یا از طعم خاطرات روزهای خوب و ساده‌تر. روزهایی که دلار 16 هزار تومان نبود. روزهایی که به خاطر ویروس کرونا قرنطینه نشده بودیم. روزهایی که حتی نمی‌دانستم مهاجرت چیست. از کثافتِ سیاست چیزی نمی‌دانستم. روزهایی که میگرن نداشتم. قرص ضد افسردگی نمی‌خوردم. روزها
من دوست‌های خیلی خوبی توی بلاگستان پیدا کردم. دوست‌هایی که بیشترشون عقایدِ
نه تنها متفاوت، بلکه متضادی با من داشتن. اما من حفظ دوستی رو در
اولویت قرار دادم. گاهی اون‌ها پست‌هایی می‌نوشتن که حتی با بنیادی‌ترین اعتقادات من
هم مخالفت می‌کرد. اما من می‌خواستم دوستِ اون‌ها بمونم. هیچوقت کمترین تلاشی نکردم
تا یکی رو قانع کنم که اشتباه فکر میکنه چون من جورِ دیگه‌ای فکر میکنم. من اون‌ها
رو مستقل از عقیده‌شون دوست داشتم.|link|
چارلی عزیز؛ به خا
از قضا(یی که سعی می‌کنم به آن اعتقاد نداشته باشم!) امروز دردِ دل کردن یک دوستِ نزدیک، درباره‌ی نگرانی‌هایش بابت یک انتخاب مهم و اختلاف‌نظر اطرافیانش با او و این‌که می‌گفت از نظر آن‌ها او اشتباه فکر می‌کند و‌ من در جواب گفتم از کجا معلوم که درست فکر می‌کند و اصلا از کجا معلوم که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط، باید همزمان شود با خواندن بخشی از کتاب "جزء از کل" (که هنوز نمی‌دانم دارد چیزهای بسیاری به من می‌آموزد یا وقتم را تلف می‌کند!) که د
در از آن روز هایی بِ سر می برم کِ ثانیه بِ ثانیه توانایی نفرت از خود در من جاندار تر می شود.
اشتباهاتم فشرده شده اند و برخی از آنها کِ مرتبط با اشتباهات گذشته ام هستند دیگر دارند مغزم را روی دیوار می پاشانند.
همش کله ام پر است از چرا آن کار را کردی ها و چرا آن کار را نکردی ها،
پر از حرف های تند و حرف های نا بِ جا،
پر از کم کاری های مشهود و پر از رخوت و سستی ای بی دلیل.
شده ام پر از قضاوت هایی کِ هرگز تا سال گذشته در من نبودند،
پرم از حسادت ها؛ حسادت ها
مهم نیست چجوری! بلند شو!با همین جمله که توی ذهنم میچرخید،زنگ زدم به رفیقِ عزیز و شرط و شروط گذاشتم که یه سه‌شنبه رو خالی کنیم برای هم...که اگه قرارِ سینما بریم،نریم!که اگه قرارِ بشینیم درس بخونیم،نخونیم!که اگه قرارِ تا لنگِ ظهر بخوابیم،نخوابیم!گفتم این روزهای آخریِ پاییز،بیا به قولی که بهت دادم،عمل کنم.بیا بریم یه کوچه که کُلی برگ‌های زرد و نارنجی پهنِ زمینش شده.بیا بریم خش‌خش کنیم رفیق!شال و کلاه کردیم و رفتیم...روی برگ‌های خشک و نیمه‌جون
گفته بودم یکی از همکلاسی‌هام شبیه دختر بوشهری موردعلاقمه و از اول ترم همه‌ش دلم می‌خواست باهاش دوست بشم؟ امروز ناهار رو با هم خوردیم و بعد از ناهار هم راه افتادیم تو دانشگاه، تا یه مسیری رو قدم زدیم. دانشگاه ما خیلی بزرگ و جنگلیه. خیلی قشنگه. ولی خب این گشت زدنا و کشف کردنا رفیق می‌خواد. من بلد نیستم این شکلی تنهایی خوش بگذرونم. راستش اصلا بهم خوش نمی‌گذره! الان مثلا مدت‌هاست خودم تنها میرم سلف صبحانه و ناهار می‌خورم و زندگیم لنگ داشتن دو
-من که باور نمی کنم.مرد با لحنی بی تفاوت حرفش را می زند و کمی از دوستش فاصله می گیرد. حالا هرکدامشان یک طرف نیمکت را اشغال کرده اند.-پس یک ساعت ه دارم وِر می زنم؟ خب همون اولش می گفتی.-همون اول گفتم این بحثا عقلی نیست و خودت می دونی به این بحثا علاقه ندارم اما مگه گوش میدی؟چند لحظه که به سکوت می گذرد، مرد این بار با لحنی گرم ادامه می دهد؛-آخه مگه میشه آخر دنیا رو پیش بینی کرد ؟ یه دلیل بیار چرا باید باور کنم ؟دوستش سرش را به طرف مرد بر می گرداند و با
چقدر تهاجم فرهنگی شرقِ غربی سنگین بوده که توییتری که محل نزاع سیاسی است، چند ماه است که ترندش کلمه #exo است. #EXO یک گروه ۹ نفره خواننده کره‌ای است که از قضا مشغول برگزاری یک فستیوال هم هستند.
از هالییود بدتر کره جنوبی است که دوست کره دوستِ ما نزدیک به ۳۰۰ هزار تومن برای خریدن یک پک عکس و موزیک اورجینال black pink پول داده.
وی طوری به کره جنوبی عشق می‌ورزد که خواب و بیداری و فکر و ذکرش خوانندگان کره جنوبی و زندگی در کشور چشم بادامی‌هاست.
هزار اکانت تو
دوست دارم یه دوستِ پسری داشته باشم که یه دو سه سال از من کو چیکتر باشه؛ تا هر زمانی که اشتباهی مرتکب شد
.
.
.
.
.
ببرمش یه جای خلوت و 5-4 ضربه بخوابونم تو ..... هاش و بگم سینه خیز برو.
اگر هم ممانعت کرد دو ضربه دیگه حوالش کنم.
 
بعد بخوابونمش زمین و کف پاهاش رو 120 ضربه فلک کنم و اگه هم تکون خورد مرحله اوّل رو دوباره تکرار کنم.
 
فلکش هم که تموم شد مجبورش کنم تا رو پاش وایسته و روی یه میز خم بشه تا 150 ضربه اسپنکش کنم.
 
اگر هم تکون خورد یا اذیت کرد دوباره شمارش
وقتی از سالن سینما درامدم، دوستم فکر می‌کرد فقط بخاطر فیلمه که نمیتونم نگاهش کنم و می‌لرزم و کلماتم با بغض ادا میشن‌. نه، فقط اون نبود. تو یادم اومده بودی. یادم اومده بود که ″هرگز″ منو نمیبخشی. بدون اینکه برام مشخص کرده باشی دقیقا چی رو. بدون در نظر گرفتن سال ها تلاشم برای دو دستی نگه داشتنت، التماس هام برای اروم شدنت، خرج کردنام برای فقط یه لبخندت. بدون اینکه بدونی چه گریه هایی کردم و چه کابوس هایی دیدم. شایدم  فقط برات مهم نبود.
دیگه نمیدو
صندلیِ چرخ دار من یک عذر خواهی به تو بدهکارم باید اعتراف کنم که از همان زمان که شناختمت از تو متنفر بوده ام ، درست از همان زمان که هیچ مهد کودک و پیش دبستانی مرا قبول نمی کرد، درست از همان زمان که گمان کردم دیگر نخواهم توانست به مدرسه بروم،من تو را مسبب همه ی این اتفاقات می دانستم .اکنون بعد از گذشت بیست سال تو تنها دوستِ همیشه همراهِ من بوده ای، تو تنها کسی بودیکه در تمام این سال ها حسرت هایم را با تمام وجود حس کردی و هیچ نگفتی البته شاید اگر ت
طرفداران ربع پهلوی اسهالی
لطفا پاسخ بدید در کامنت
به کسی که دوستِ دشمنِ تو هست چی میگن؟
(این دیگاه اثبات شده هست که ترامپ دشمنِ هر غیر آمریکایی هست ، پس حالا کسی که ایرانی هست به قول خودشون و طرفدار غیرِ ایران هست ؛ چی میگن ؟)
.
 
حلوا لوز دماونداین حلوا یکی از معدود شیرینی های جهان است که در تهیه آن شکر و روغن استفاده نمی شود با این حال بسیار شیرین و روغنی است.دلیل این مسئله این است که شیرینی آن مربوط به عسل است و روغن آن مربوط به روغن گردو است. حلوا لوز دماوند از چه موادی درست شده است؟مغزگردو ۱واحد، عسل ۲واحد، آرد برنج۲ واحد +زعفران و هلخاصیت های حلوا لوز دماونداین حلوا همزمان خاصیت های گردو و عسل را دارد بنابراین این شیرینی خواص زیر را دارد:به علت داشتن گردو برای کا
درباره‌ی گیاهخواری پرسید. بعد درباره‌ی موضوعات مختلف صحبت کردیم؛ اینکه کلبه‌ای در دل طبیعت دست و پا کرده و برای خودش مرغ و خروس دارد و بعد از پایان رابطه‌اش با ح، با هیچ دختر دیگه‌ای سکس نداشته. ما هیچوقت صمیمی نبودیم. گفت که دوست دارد گیاهخواری را امتحان کند و دکتر گفته که احتمالا با این وضعیت قلبش و بیماری نادری که دارد نهایتا تا 10 سال دیگر زنده بماند... ناراحت‌کننده بود. چندین بار سه نفری بیرون رفته بودیم و آخرین بار را یادم هست که به مو
همه ی ما با کلّی آدم در ارتباطیم از دوستی هایی که حضور و نفَس همدیگه رو حس می کنیم تا دوستی ها و رفاقت هایی که با کلمات نوشتاری توی دنیای اینترنت شکل گرفتن. حتّی اگه دوستی هم شکل نگیره و یک برخورد اوّلین و آخرین برخورد هم باشه ممکنه یه صفاتی از طرف مقابل توی ذهن ما بمونه که اگه بهش دقّت کنیم، نحوه ی دید ما رو نشون می ده.
یه خاطره تعریف کنم از چند سال پیش که یه مغازه نزدیک انبارمون بود و ما عمده ی خریدامون رو از اونجا می کردیم، اسمش هم سعید بود و به
همه ی ما با کلّی آدم در ارتباطیم از دوستی هایی که حضور و نفَس همدیگه رو حس می کنیم تا دوستی ها و رفاقت هایی که با کلمات نوشتاری توی دنیای اینترنت شکل گرفتن. حتّی اگه دوستی هم شکل نگیره و یک برخورد اوّلین و آخرین برخورد هم باشه ممکنه یه صفاتی از طرف مقابل توی ذهن ما بمونه که اگه بهش دقّت کنیم، نحوه ی دید ما رو نشون می ده.
یه خاطره تعریف کنم از چند سال پیش که یه مغازه نزدیک انبارمون بود و ما عمده ی خریدامون رو از اونجا می کردیم، اسمش هم سعید بود و به
جدیدا با یکی دوست شدم. جذابه. دوستِ دوست که نه، آشنا بگم بهتره. بعد از صحبتهای مختلف موضوع به درس و کار رسید. میگم چه کار میکنی میگه از جیب بابام میخورم! میگم چی خوندی میگه دیپلم ردی هستم
هر جور برنداز کردم دیدم این طرز بیان و این نوع رفتار و این سلیقه در انخاب لباس به یک دیپلم ردی نمی خوره
فهمیدم سرکارم گذاشه و رفته تو فاز ظنز. این شد که چیزی نگفنم.
البته گفتم. اینو گفتم که فهم و شعور آدمها از زندگی و کار و دوستی مهمه نه مدرک
ولی پیداست که برام مدر
برای نوشتن و توضیح دادن خیلی از چیزها، اون توانایی خاص رو ندارم. اگر دنیای واقعی بود مسئله فرق می کرد و خب می تونم بگم آدم بشدت پر حرف و توانایی هستم که سعی می کنم خودم رو با حرف زدن (شما بخونید فَک زدن) آروم کنم. همون تنش و هیجان درونی رو یجورایی بروز می دم و خیلی مواقع پیش اومده که با چشم باز و عقل کامل هر حرف نابجایی رو داد زدم. این بر می گرده به اینکه نمی تونم خودم رو در رابطه با حرف زدن کنترل کنم. اصلاً چرا دارم شروع وبلاگم رو با این چرندیات می
جالب نیست که من نمینویسم ولی دونفر دارن مرتب سر میزنن؟ بیخیال نمیخام شبیه مامانم گیر باشم ولی احتمالا بدتر از اونم
با کریستوفر بحثم شد و دیدم درحد یه دوستِ نیمه صمیمی خوبه باهاش بودن نه بیشتر
جنسن گفتش فردا میاد و چند روزه مدام برام اهنگ میفرسته و نمیدونم چی شده من یادش اومدم
اوه آلفرد بهم گفت که دوستم داره و دل تنگمه و من گفتم منم درحالیکه اصن اینجوری نبود 
ولی امروز بعد از مدت ها نیومدم که اینارو بگم 
اومدم خوابمو تعریف کنم :)
خواب دیدم تو ی
اصولا آدمیزاد در رابطه با موضوعات مورد علاقه‌اش با دیگران صحبت می‌کند. اصلا به همین دلیل است که نمی‌شود با بعضی آدم‌ها معاشرت کرد چون حرفی نداریم که با آن‌ها بزنیم و زبان همدیگر را نمی‌فهیم. وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی آمدند و بستری فراهم کردند تا آدم‌ها دغدغه‌ها و علایقشان را با تعداد نامحدودی آدم در میان بگذارند. حالا این وسط عده‌ای پیدا می‌شوند که خیال می‌کنند می‌توانند همچون گشت ارشاد برای دیگران تکلیف تعیین کنند. «دوستان ما واقع
یاحق...
دو سال پیش، همین روزها بود که آمدم و نوشتم که کم کم دارد دو ماه می شود که معلم هستم و می آیم از روزهایم می نویسم و ...
دو سال گذشت!
حالا دارد دو سال و دو ماه می شود که معلم هستم و چه قدر دلم می خواهد باز هم بتوانم مثل آن روزها، واگویه های درونم را بنویسم...
آمدم بنویسم که بعد از معلم شدن دنیایم به کل تغییر کرد و «درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن»، همگی مال من شد...
تلاش کردم تا درد بچه ها را بفهمم و به جای آن که یکی به دردهایشان اضافه کنم، مرهمی ب
یه دوست دارم که اینجا نیستاااا،ایرانه.بعد ایشون کلاااا اخلاق سردی داره،مثلا یه مدت طولانی دوست صمیمیه من بود.من توقع نداشتم اینجوری باشه ولی بود و من نباید توقع میداشتم.اخه ادم که نمیتونه دیگران رو عوض کنه.مخصوصا اگه خود طرف به این قضیه اگاه نباشه.اره واقعیتش بارها و بارها ناراحت شده بودم،همین باعث شد که من تصمیم گرفتم که کلا بی محلی کنم نسبت بهش.
بعد چون ادم مغروریه،اگه بی محلی ببینه حساابی داااغ میکنه تا حدی که تا قیامت دیگه با ادم سلام ع
دانلود آهنگ جدید پویا بیاتی به نام دلربا
Pouya Bayati - Delroba
ترانه و موزیک : پویا بیاتی ؛ تنظیم : آرش آزاد
+ متن ترانه دلربا از پویا بیاتی
همه میدونن عشقِ منی / تورو دوس داشتن تو خونِ منه
عاشقت بودن قانونِ منه / آی دلربا دوستِ دارم بی انتها

ادامه مطلب
امروز 29 اسفند 98 بود، و فردا صُبح ساعت 7:19 دقیقه سال تحویل میشه و وارد 99 میشیم. و حتما من خوابم، مگر اتفاقی بیدار بشم و دوباره بخوابم . با اینکه معتقدم سال 99 هم خبری نیست و یا حتی زندگی طبقِ روال هِی بدتر میشه اما سعی میکنم به بهار فکر کنم، به شکوفه ها، گل ها، .. سفره هفت سین پهن کردیم، ماهی و سمنو نداریم اما خب ترجیح دادم سفره رو بندازیم. سبزه رو خواهرزادم آورد و داد به من :)) کلِ بعد از ظهر به رنگ کردنِ تخم مرغ ها گذشت و لحظه یِ خوبی بود، یعنی حالم بَ
هو/دچار - به زعم بنده - بیش از آن که فیلسوف، باهوش و حتی بلاگر و فیش نگار باشد، یک آدم دغدغه مند است. دغدغه، اعم از دغدغه های فردی یا اجتماعی.نقطه ی قوتش این است که نمی نشیند تا دغدغه هاش رفع شوند؛ بلکه در تلاش است تا قدمی در جهت رفعشان بردارد. دچار دارد خودش و اطرافیانش را وادار به تفکر، تحقیق، مباحثه، نقد و تفسیر می کند.نقطه ضعفش اما در دو چیز است:یکی فاصله ی زیادی که بین مجاز و واقعیت وضع کرده؛ که این مسئله در تعاملات، واکنش ها و حتی رفتارهای شخ
حدود چهل و پنج دقیقه با یکی از سبزانگشتی‌ها تلفنی صحبت کردم. دانشجو است. سال دوم کارشناسی. چند وقتی است که خوب دل به کار نمی‌دهد. حدسمان این بود که پسری وارد زندگی‌اش شده. یک روز باهاش صحبت کردم که اگر مشکلی هست درباره هر چیزی می‌تواند روی ما حساب کند. گفت خیلی خوشحال است که هستیم و حتما این کار را می‌کند. امروز قرار بود ببینمش و درباره بعضی مشکلاتش صحبت کند. به خاطر ماجراهای پیش آمده در راستای افزایش قیمت بنزین نشد. حدود یک ساعت پیش تماس گر
فصل دوم
و اما هنگامی که پسرک خورشید ، معشوقش را از دست داده ، به یادگار گیسویِ یار ، زمین را می درخشاند و نور و گرمایش را به زمین می بخشد و برای سیب سرخی که در دستان بانوی جوان است تمام نهال های شکوفه را میوه می کند.
شعر های عاشقانه ی پسر ، تمام جهان را خبردار می کند. اشعار پسر آنقدر گرم است که از گرمایش آب های کوچک ، خواهند سوخت ، حتی باران هم دیگر قادر به گریستن نیست.
اما هنگامی که رود ، داستان پسرِ خورشید را می شنود با تمام قدرت از کوه های مرتفع
[به بهانه 18 ساله شدنم و 18 سال زندگی کردن روی این کره ی خالی، برای یادگاری می نویسم!]
راستش از بهترین اتفاق های ممکنِ امسال، پیدا کردن یه دوستِ جدید و فوقِ عالی بود!
از همون دوستایی که واقعا یکی شبیهش رو برای همه آرزو می کنم؛ البته اگر لنگه ای داشته باشه! :)))
خلاصه که از آشناییم با ایشون یه سری تغییراتِ اساسی در من ایجاد شد. یه سری فکر ها و باور هام تغییر کرد، یه سری رفتار هام حتی و غیره و غیره!
خوشحالم از این تغییرات... خیلی زیاد.
و خدا رو شکر می کنم
خواهرم دانشجوی پزشکیه. 
اون روز داشت با خنده تعریف می‌کرد که:
«یه پسره هست توی کلاسمون، بعد از اینکه نمرات امتحان کلیه اعلام شد، اومده بود پیش ما و خنده میگفت کلیه رو افتادم. 
ما هم پرسیدیم مگه نمره‌ات چند شد؟
با همون خنده گفت: دو و نیم!
یعنی همه‌امون از خنده ترکیدیم!
بعد این پسره با دوستاش رفته پیش استاد. یکی از دوستای پسره گفته: استاد شما اینو انداختید. حداقل با نه و نیم بندازیدش، نه دو و نیم!
استاد هم عصبانی شده گفته: برید ببینم! همین دو نمره
اصلا بگذارید برایتان همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کنم ...
۱۳ سالم که بود عاشق پسرِ دوستِ پدرم شدم...
بعد از اون در ۲۳، ۲۴ سالگی عاشق مهندس شدم به غلط...
فکر نمیکردم دیگر بتوانم کسی را دوست داشته باشم...
ماه گذشته داشت علاقه ای بین من و معلم شکل میگرفت...
نمیتونم توصیف کنم که چقدر این انسان وقیح و بد بود...
اول که فهمیدم دوست دختر داشته که بعد از کلی موس موس کردن و آسمون و ریسمون بافتن و کتمان کردن مجددا خر شدم...
رابطه مان خوب بود...
تا زمانی که امشب خر
اولین بار ۱۶ سالگی‌ عاشق شدم،فکر میکنم عاشق شدم.دوران ِ اولین حرفهای
عاشقانه،اولین نگاه ها و تپش های پرشورِ عاشقانه و خیلی از اولین هایی که
انگارفقط مخصوص عشقِ .هرچقدر سنم بره بالا،ازدواج کنم،مادر بشم،غرقِ
کارکردن و شلوغی و رخوتِ روزمرگی بشم، فکرنکنم یادم بره اون روزها و حال
وهوای اون سالها رو.هنوز خیلی چیزا ازش یادم؛ لبخندش،نگاهش،طرز نشستن
وبرخاستن ‌و راه رفتنش‌.لحن صداش، صدای بمی داشت و خشن و نرم بود. تصاویرش
توی خیالم زنده اند .او
 
سایه ی چند سطر زیر در دفتری داشت رنگ می باخت. از ماه ها قبل. تا از شرشان خلاص شوم به اینجا منتقلشان کردم.
 
 مدتی پیش با دوستی درباره ی دوستانمان گپ می زدیم. در این باره که هر یک مشغول به چه کاری اند و پشتِ سرشان چه حرف هایی است.  از این می گفت که چطور همه ی معیارهایش فروریخته اند. از این که نمی تواند دیگر چیزی را بسنجد. از آن جا که معیار و میزانی ندارد، قدرت سنجش را از دست داده است. پس به این نتیجه رسیده بود: همه مشغول انجام بهترین کار خودشان اند. د
«من از ابتدای ریاست‌جمهوری خود، در کنار شما ایستاده‌ام و دولت من به حمایت از شما ادامه می‌دهد. ما اعتراضات شما را به دقت زیر نظر داریم و از شجاعت شما الهام می‌گیریم».
وای بر آنهایی که با این پیام دلگرم شدند. و وای به حال کسانی که باعث شدند این مردکِ نارنجی به خودش اجازه بده این حرفا رو بزنه. وای به حال شمایی که دل دشمن رو شاد میکنی. وای به حال تو که گیج شدی و دشمنت رو نمیشناسی. وای به حال اونی که زمین بازی رو گُم کرده. 

چقدر خوبه که لابلای گفت و
نمیدونم آخرش کار درستی کردم یا اشتباه، اما خب جوری که مهدی باهام اتمام حجت کرد مسئولیت هرگونه وابستگی و دلبستگی و ازینجور احساسات پای خودمه، خب، اون یه گوشه ماجراس، بخشِ خیلی کوچیکی ازین ماجراست، اصلی ترین و بزرگترین بخشِ این چالش خودمم، مهدی برای من برابر بود با یه ترس، یه ترس کاذب، و هرچی تلاش کردم ازش فرار کنم اون بیشتر بهم حمله میکرد و بزرگتر و ترسناک تر داشت میشد، در واقع اون اونقدرا بزرگ نبود که بتونه اشکه منو دراره، اما من تو ذهنم او
آقای دانلسون آر. فورسایت جایی در کتابش «پویایی گروه» به نقل از دو سه دانشمند دیگه در مورد دوست حرف میزنه و ویژگی دوستی رو میگه که اگر داشته باشیم احساس خوشبختی می‌کنیم!
 دوست ایده آل کسی است که در کارهایی که انجام آنها برای ما خیلی مهم است بدتر از ما عمل کند و در کارهایی که از نظر ما بی اهمیت اند خیلی خوب عمل کند.
اما انجام چه کارهایی برای ما مهم است؟ این سوال رو به یه شکل دیگه میگم. باید بشینیم و چیزی به نام مهارت محوری در خودمون رو کشفش کنیم. ب
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
امروز یازده اسفنده. دیروز تولد میثم بود. قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستم، دوستِ پسرم البته. تو اینستاگرام بهش تبریک گفتم دیشب و امروز یه چارخط حال و احوال کردیم با هم. بعدش دیگه اون رفت خابید. چون اون خارجه.
37 سالش شد. چه زود. دقیقن ده سال از وقتی باهم دوست شدیم میگذره. پیر شده خیلی. موهاش سفید شده یه عالمه. منم موهام سفید شده ولی نه اون همه.
این روزای آخر سال همیشه واسه من پر از یه حس عجیب غریبه. هرچی به آخرش نزدیک میشه بیشترم میشه. الان وسطاشه و من ه
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
رفتن به دامن طبیعت در روز سیزدهم فروردین یک سنت باستانی در ایران است اما امسال ( سال 1399 ) مردم به دلیل شیوع بیماری کرونا با پویش‌های مختلف از جمله «سیزده به تو، کرونا به در» قصد دارند روز طبیعت را در خانه سپری کنند تا از این ویروس همه‌گیر در امان باشند و با ماندن در خانه به قطع زنجیره انتقال ویروس کرونا کمک کرده باشند .
مردم عزیز و طبیعت دوستِ شهر من بردسکن ، همانند سایر هموطنانِ عزیز ، هر سال برای برپایی آیین سنتی «سیزده به در» به همراه خانوا
●با دیدن آدمایی که چشماشون برق می‌زنه گریه‌م می‌گیره چون من روزی جزء همین آدما بودم..احساس می‌کنم درست از وحم مراقبت نکردم و باید بابت این مراقبت نکردن جواب پس بدم.هنوز چیزایی هست که منو به آدما وصل می‌کنه و این از بزرگ‌ترین دارایی‌هامه حتی اگه بلد نباشم از رابطه‌هام مراقبت کنم.
اما خی‌لی وقت بود انقدر مستقیم تو چشمای آدما نگاه نکرده بودم و برق چشماشون توی چشمام منعکس نشده بود.همه‌ی این چند وقت چشمامو بستم در و دیوار رو نگاه کردم که ت
صبحِ یک پنجشنبه، آماده شده بودم تا برم بیرون. همیشه آخر هفته‌ها که دانشگاهی در کار نیست، اول یک پیاده‌رویِ یک‌ ساعته توی شهر می‌رم و بعد می‌شینم پای کتاب و درس. نمی‌تونم بدون دیدنِ نور خورشید، و بدون تنفسِ هوای تازه روزم رو شروع کنم. یکی از هم‌خوابگاهی‌جان‌ها وقتی منو دید گفت که چند دقیقه صبر کنم تا اون هم آماده بشه و همراهم بیاد. این دوست من کمی . . . باکلاسه! از اون‌هایی که یک تیپ لباس خاص می‌پوشه و نیم‌ساعت جلوی آینه با موهاش ور میره و
میخواستم آنشرلی باشم ، همونقدر پرحرف و رویایی ، موهام قرمز نبود ، صورتمم کَک و مَک نداشت ، چشمام سبز نبود ... اما دلم همون دل بود ، همون دل توی همون خونه و همون مزرعه ، من دوستِ خیالیمو مثل آنشرلی تو جاکتابی پیدا نکرده بودم ، "کَتی ماریسِ" من تو آینه ی قدی خونمون بود ، آینه ای که یه وقتا پیرهنِ چین دارِ صورتیمو می پوشیدم و جلوش میرقصیدم ، بعضی وقتام که با ماریلایِ زندگیم دعوام میشد جلوی آینه وایمیستادم و گریه میکردم ، یه سیب برمیداشتم و گاز میزد
کسی چه می‌داند؟ شاید بیست و یک‌ سالگی تحویل چندین رویا باشد!
 شاید قرار است ناقوس رسیدن‌ها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی این‌بار بخواهد ساعت‌های ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدن‌ها، رسیدن‌ها، وصله زدن‌ها یا حتی از نو شروع کردن‌ها...
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد ... [امیدوار چنانم که کار بسته برآید...]
+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستو
این چند روزه کلی اتفاق برام افتاد که باید سعی کنم و بنویسمش، تحلیلش بماند برای بعدتر، فقط میخوام هر چی تو مخم هست رو بنویسم.
چند
ماه پیش توی فیسبوک با یه پسری دوست شدم، برنامه نویس بود و استارتاپ
داشت، شخصیتش محکم و جالب بود، دی ماه برای یک همایش میخواستم برم تهران و
قرار شد که برم پیشش ولی کنسل شد، این بار که با دوستم میخواستیم بریم
تهران، قرار شد بریم خونه دوست پسر اون و یه سری هم من برم پیش این پسره.
هفتم
ما رفتیم تهران، شب رسیدیم، دوست پس
دیگر دلیلی برای ایستادن ندارم. دلیل‌های سابق چه باقی باشند و چه نه، دیگر کافی نیستند. 
اولَش که قرار بود مادرانگیِ مادر را به غلیان نیندازم. باید سکوت می‌کردم و پشت درهای بسته بغض می‌کردم و اشک هم ممنوع، چون چشم را سرخ می‌کند. بعد باید مراقب می‌بودم که نه تو بفهمی و نه آن دوستِ کثافتِ مطلقت که جز تو کسی را برای خودم نگذاشته‌بودم در جهان. صمیمی‌ترین دوستم را از دست داده‌بودم و تنهای مطلق بودم. بعدترش نباید می‌گذاشتم کسی در آن مدرسه‌ی مسخ
همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.
میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.
گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت ف
همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.
میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.
گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت ف
در آیینه به چشم‌های قرمزم نگاه می‌کنم. به بینی و لب‌های ورم کرده‌م. اما باز هم هیچکدوم نمی‌تونن راویِ حقیقیِ قلبِ شکسته‌م باشن. هر چند دقیقه یک بار، تصاویرِ اون روز هجوم میارن به مغزم. تکه تکه‌ان اما هر بار به خودم می‌لرزم. اون روز به روحم تجاوز شد. به اعتمادم به آدم‌ها. 
تیر اول جایی شلیک شد که روی صندلی مقابلم تو کافه نشست و گفت :«چطور نفهمیدی که شما دو تا اصلا مناسب هم نبودین؟» و بعد لیستی از تفکرات "اون" رو برام ردیف کرد. بالاخره خیلی وق
نویسنده و کارگردان: همایون اسعدیان
بازیگران: حامد بهداد، زنده یاد پوپک گلدره
فیلم دو طیف آدم را نشان می دهد: درون گرا (حامد بهداد، که رتبه ی 28 کنکور سراسری را دریافت نموده است و معماری می خواند و در فیلم عاشق زنده یاد پوپک گلدره می شود) و برون گرا (زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، همچنین مردی که گویا استادشان است که نقشش را مجید مشیری بازی می کند).
آخرِ بازی:
1. بازی: بین حامد بهداد و زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، با مجید مشیری شرط بندی می شود که آن
 
از شما می‌پرسم: به چه کسی باید دل ببندیم؟
 
با چه کسی باید ارتباط دوستانه برقرار کنیم که شایستگی داشته باشد و ما نیز شایستۀ دوستی او باشیم؟
 
چه ویژگی‌هایی برای یک دوست و همراه مناسب، لازم و ضروری است؟
 
آیا می‌توانیم به هر کسی که از او خوشمان آمد؛ دلبسته یا وابسته شویم؟
 
آیا هر که از راه رسید و به ما سلام کرد، دوست واقعی ماست؟
 
و ...
 
***
 
دوستان عزیز و همراهان گرامی؛
 
چند روز پیش یک نوجوان باهوش، از من پرسشی داشت که نتوانستم پاسخ درست و ر
مومیایی از چپِ شناسنامه، فراخوانده میشویم.
بوی تندوتیز و اعتیادآورِ مُقَطرِ طلای سیاه، خوی ما را به جنگلیانیِ دَدمنِش همانند کرده و در صف طویلِ سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌های خویش، خشمگین، عبوث؛ ناامید؛ در انتظارِ آینده‌ای نه چندان روشن؛ بویِ گاز و اگزوزِ همجواران را مینوشیم و دَم نمیزنیم که خدا را مَباد، اسفبارتر از این پیش آید/.
رَشک میورزیم و گاه‌گداری به منظورِ رفعِ تکلیف، میاندیشیم که چه بود؟ که چه باد؟ که چه شد؟ که که کرد؟ که که
#داستان_کوتاه
کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه های کلاسمان دوست شدم ، کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم .روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود ، یک هواپیمای آبی و قرمزِ پلاستیکی ...آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم .به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالا
#سردارچقدر دوست داشتم این خبر شایعه باشه...صبحِ زود این خبر برام مثلِ یه شوکِ سنگین بودخبرها رو می‌بینم و باز باورم نمی‌شهانگار یه خوابِ تلخهکاش بیدار می‌شدیم و می‌گفتن: سردار شهید نشده... اشتباه شده... کاش... اما...چقدر خورشید ِصبحِ امروز غم‌انگیز طلوع کردو چه غروبِ غم‌انگیزتری داشت این جمعه...دلم خیلی گرفته... چقدر واژه‌ها حقیرن برای نوشتن درباره‌ی آدمی که آدمیت رو به تمام داشت#سردار_سلیمانی یکی از کسایی بود که فارغ از هر مرزبندی‌ای دوستش
1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم‌ راهی سربازی شد، آن‌ روزها هر سربازی را در هر کجا می‌دیدم با ذوق فریاد می‌کشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیال‌های کودکانه‌ام همه‌ی سربازها همدیگر را می‌شناختند و با هم رفیق‌‌ بودند،‌ چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،‌با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر‌ ناخودآگاهم نمی‌خواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها می‌گذرد ولی انگار‌ هنوز هم در ضمیر ناخود‌آگاهم ثبت است که همه‌ی سرب
خستم از فضای مجازی...
خستم ازا ینکه خوب بودن و نبودنت رو از روی پروفایل و بیو و ساعت بازدیدت نگاه میکنن..
خستم از اینکه اگه چندساعت آنلاین نشی،پی وی ت پُر میشه از اینکه چرا نیستی؟! کجایی؟! خوبی؟!
وقتی پروفایلت غمگین باشه میان میگن چیزی شده؟ چرا ناراحتی؟!
و هیچ کدوم زحمت نمیدن به خودشون یه زنگ خشک و خالی بزنن بهت یا حداقل اس ام اس بدن...
بهونه میاره شارژ نداشتم پیامت بدم،زنگت بزنم...
مگه خونه تلفن نداره؟!
 
خستم از اینکه دروغ میگن بهت... پشت این مجاز
نصفِ فروردین هم گذشت و قرنطینه و کرونا همچنان ادامه داره. من و دوستَم کلافه شدیم. فقط 11 فروردین با ماسک و دستکش رفتم فروشگاه و من خریدهایی داشتَم. تویِ این مدت بالاخره نشستم فیلم دیدم. Five feet apart رو که دوستش داشتم و A man called ove هم که مثلِ کتابش دوست داشتنی بود اما کتابش بیشتر ! 13 به دَر توی خونه جوجه زدیم. من چایی رو تویِ آفتاب خوردم و عصر هم پشتِ دیوارِ خونه که فضایِ سبز داره گذشت. یک نقاشی آبرنگ کشیدم که وقتی استاد ایراد هاشو گفت فهمیدم چقدر حواس پ
           
فیلم توی یک دهکده اتفاق می افته. جایی که توسط موجوداتی مورد حمله قرار گرفته و تقریبا تمام ساکنینش کشته شدند. این موجودات نابینا هستند ولی در عوض بسیار به صدا حساسند! فیلم از جایی شروع می شه که هشتاد و چند روز از این حادثه گذشته و ما با یک خانواده پنج نفره رو به رو هستیم که تونستن زنده بمونن و متوجه می شیم که گویا فقط این دهکده نیست که توسط این موجودات تسخیر شده! حالا این خانواده سعی می کنن طوری زندگی کنن که توجه این موجودات رو جلب نکنن
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)
---------------------------
آزمایش هسته‌ای برای پیدا کردن کلیه‌ی گم‌شده‌م :)) بی‌حالی بخاطر تزریق‌هایی که بهم کرده بودن + دو روز نباید نزدیک کسی می‌شدم بخاطر تشعشع‌هایی که داشتم.. (آخرش هم پیدا نشد! :دی)
دیدن اولین بارون پاییزی... قبلیا رو تو جلسه بودم :|
جدی(تر) شدن دانشگاه و الزام به درس خوندن هفتگی و ...
درگیریای شریف :| پیگیری گرفتن دا
——–| ارائه شده توسط وبسایت متن عاشقانه |—–—

رابطه‌های نصفه و نیمه
نقطه‌ی پایان‌های گذاشته نشده
عاشق‌ های سابقی که امروز دوستِ معمولی‌ اند و
دوست‌های معمولیِ امروز که شاید یک روزی زوج عاشقی بشوند....
و بلاتکلیفی‌هایی که دامنِ چند رابطه و چندین نفر را میگیرد
ادامه مطلب
چشم‌هایم را باز می‌کنم ، صدای جیک جیک گنجشک‌ها از  شاخه‌ی انار کنار پنجره به گوش می‌رسد، پرده‌ی سفید پنجره با نوازش‌های باد به کناری رفته و نور سپید صبحگاهی اتاق را تسخیر کرده است، کش و قوسی به تنم داده و رو به پنجره می‌چرخم ، بوی بهارنارنج کنارِ در تا طبقه‌ی دوم خانه صعود کرده است، صدای موسیقی ملایم شاخه‌ها و جیک‌جیک گنجشک‌های دیوانه‌ی روی شاخه صبحم را روشن‌تر می‌کند ... 
همین ! همین چند خط بالا تنها تصویریست که مدت‌هاست در ذهنم رژ
کویریات 
7178
به قلم دامنه. به نام خدا. از آنجا که از پیامبر اکرم _صلّى ‌الله‌ علیه‌ و‌ آله و سلّم_ روایت شده است که فرمودند: «این ماه را رمضان نامیده‌اند چون‌که گناهان را می‌سوزاند»، ان‌شاءالله به لطف خدا در این ماه مبارک بتوانیم نوشته‌هایی از جنسِ آینه بخوانیم تا شاید با نظرافکندن در آن، خود را آراسته‌تر از دیروز و آماده‌تر برای فردا نماییم و بتوانیم خودشِکافی کنیم. خودشکافی را از نویسنده‌ی کتاب روح آیین پروتستان رابرت مک آفی براون،
اول آنکه چیزی در این فورانِ بی‌وقفه‌ی خودبه‌اشتراک‌گذاری‌ از دست رفته است. هرچه می‌خوانیم به اشتراک می‌گذاریم، هرچه گوش می‌کنیم به اشتراک می‌گذاریم، هرچه حال و قال داریم به اشتراک می‌گذاریم. خود به مثابه‌ی یک راز، چونان تاریکیِ پشتِ جنگل: زیبا و عمیق، از دست رفته است. نمی‌توانیم مالکِ حال‌هایی باشیم که در آنی از زمان فقط خود در عمقِ آن غوطه‌وریم. هر حالی را بی درنگ، با کمینه عمقی، در معرض دید می‌گذاریم. بدتر آنکه دیگر نمی‌خوانیم ب
اول آنکه چیزی در این فورانِ بی‌وقفه‌ی خودبه‌اشتراک‌گذاری‌ از دست رفته است. هرچه می‌خوانیم به اشتراک می‌گذاریم، هرچه گوش می‌کنیم به اشتراک می‌گذاریم، هرچه حال و قال داریم به اشتراک می‌گذاریم. خود به مثابه‌ی یک راز، چونان تاریکیِ پشتِ جنگل: زیبا و عمیق، از دست رفته است. نمی‌توانیم مالکِ حال‌هایی باشیم که در آنی از زمان فقط خود در عمقِ آن غوطه‌وریم. هر حالی را بی درنگ، با کمینه عمقی، در معرض دید می‌گذاریم. بدتر آنکه دیگر نمی‌خوانیم ب
هویت داشتن یعنی بدانیم چه کسی هستیم، از چه ساز و کاری تشکیل شده‌ایم و نسبت‌مان نسبت به موجودات جهان چیست. اگر هویت خودمان را یک شیعۀ 12 امامی و معتقد به ولایت فقیه قرار دادیم. اگر معتقداتمان درست بود اما در رفتار و اعمال‌مان کم گذاشتیم و خوانایی و تناسبی بین اعمال و اعتقاداتمان وجود نداشت، وجودمان دو پاره می‌شود.
جنگی در ما آغاز می‌شود که در انتها یا افعال، اعتقادات را تغییر می‌دهند و یا که اعتقادات افعال را تحت کنترل خودشان می‌گیرند.
اگر
یادتونه گفتم اسباب اثاثیه کاهنان معبد آمونو ری ری برام درست کرده؟ 
ایناهاش
همه اینا با زحمت و خون دل با استرس (میز اول، توی اثنی عشر معلما) سر زنگای حسابان و فیزیک درست شدنا، قدر بدونید. اون آلومینیاما رو من حلقه حلقه ش رو پیچیدما (بعد بگید من استعداد هنری ندارم).. ولی اون دسته هه که نشونه معبده رو ری ری تنها درست کرد :)
گذدنبنده روش عقیق گذاشتیما... اون چیز قرمزه :)
بتد تازه یه موقع بخوای واسه کسی نفرین خدای آمونو بفرستی باید اون گردنبنده رو بپوش
معرفی توسط وبلاگ... این روزها
 
 
خوبیِ دوستِ کتاب باز داشتن به  معرفی همین رمان های ناب و بامزه است. "مردی به نام اُوه" که شاید موقع خرید کتاب نوشته ی تبلیغی پشت آن از خرید منصرفتان کند*، رمانی جنجالی و چالش برانگیز از زندگی پیرمرد 59 ساله ای خرافاتی است که زنش را از دست داده و دائم در تلاش است تا بلایی سر خود بیاورد تا به دیدار زنش برود.
حوادث این کتاب از زمان آشنایی اُوه با همسایه ی ایرانی جدیدش "پروانه" به زیبایی خود نزدیک می شوند. جذابیت دیگر ا
یک
یه عصر سرد پاییزی تصمیم میگیرم برم بیرون و سر راهم یه فروشگاه جینگیل پینگیل فروشی میبینم و مثل همیشه وسوسه میشم که داخلش گشت بزنم؛ چند تا تابلوی نقاشی قشنگ گوشه‌ی فروشگاه هست. مشغول نگاه کردن تابلو ها میشم که برای "پ" یکی رو به عنوان هدیه بخرم. همزمان هندزفری هم توی گوشم هست و با یه صدای خیلی کمی یه آهنگ آروم دارم گوش میدم که یهو احساس میکنم یه آقایی با صدای بلند یه حرف ناجور رو داره تکرار میکنه. آهنگ رو قطع میکنم. آقاهه دخترش کوثر رو به طرز
پارسال 15 آذرماه بود، نزدیک خیابون 16 آذر قدم می‌زدم تا بقیه برسن و دوستم رو برای تولدش سورپرایز کنیم. رفتم تو یه کتابفروشی و کتاب جیبی "سمفونی مردگان" رو خریدم. مثل خیل عظیم کتاب‌هام چند صفحه خونده شد و رفت تو صف. امروز تو شلوغی اتوبوس از کیفم درش آوردم تا بخونم، می‌خواستم دیگه سراغ تلگرام/توییتر نرم تا مثل چند روز اخیر اعصابم به کثافت کشیده نشه. دو صفحه اول رو به کندی خوندم و بعد فهمیدم تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چرا همکلاسی دوران ا
خمینی جانآن دل که به یاد تو نباشد دل نیست/ قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیستآن کس که ندارد به سر کوی تو راه/ از زندگی بی ثمرش حاصل نیست
 
سلامی صمیمانه و خاضعانه محضر شما عزیزانی
داریم که مشیت الهی، نور مهرتان را به دل ما تاباند و در دل مهربانتان
جایی برای ما باز کرد و نعمت همدلی را به ما ارزانی داشت. امیدواریم قدر
این نعمت را بدانیم و لایق عنایت و محبت شما باشیم.ضمن عرض خیر
مقدم پیشگاه شما عزیزان و سروران گرامی، سر بر آستان جلال پروردگاری می
س
بسم الله الرحمان الرحیم
«ومِن الناسِ مَنْ یُعجِبُکَ قولُه فی الحیاة الدنیا، ویُشهِدُ اللهَ علی ما فی قلبِه وهو ألدّ الخصام»
 
 
یادت میاد؟! اون روزها که از توی رودخونه خشک جلوی مدرسه صدات میکردم وعصرها بعد از مدرسه میرفتیم با هم چایی میخوردیم... یا حداقل اینجوری برای نازنین تعریف میکردم. بهش میگفتم من با تو میرم چای میخورم، یا حتی بستنی و اون از حرفهام در مورد تو کیفور میشد و شاید هم غبطه میخورد. حس میکردم بهم چشمک میزنی از دور، و منو به اطرا
دلنوشته های زیبا و عاشقانه عشقی
اگه کسی شمارو بخواد حتما جایی براتون باز میکنه‎خودتون رو مجبود نکنید که به زور برای خودتون جا باز کنید‎خودتـــو به کسی که قــدرتـــو نمی دونــه تحمیـــل نکن‎توهم اعجوبه بودن به سرش میزنه و با احساست بازی میکنه‎نه عروسک بـــاش و نه عروسک گـــردان‎فـــقـط خـــــودت بـــــاش‎ ...!‎الهی قمشه ای‎
‎‎
دلنوشته های زیبا و عاشقانه‎
زخمی اگر بر قلبت بنشیند؛ تـــو، ‏‎نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی، ‏‎و نه
حرف زدن هم خیلی سخت شده ، قبلا که همه چیزو توضیح میدادم بعدش حالم خوب بود یا یادم میرفت ، الان بیشتر از یک ماهه همچی مالِ خودمِ همچی؛حداقل دیگه گزارش و آمار بقول ز نمیدماز خیلیا متنفرم ...
حتی با یه کلمه حرف ناراحت میشم و دوست دارم اون طرف خودش بزاره بره 
چون من که نمیتونم برم ؟!
میتونم؟!
خب آره من خیلی راحت از همچی دست میکشم
یجا خونده بودم رفتنی رفتنیه چه الان چه دو روز قبل چه دو روزِ بعد
اگه قراره بره تو پا پیش بزار
بزار اون‌همیشه به یادش بمونه
حرف زدن هم خیلی سخت شده ، قبلا که همه چیزو توضیح میدادم بعدش حالم خوب بود یا یادم میرفت ، الان بیشتر از یک ماهه همچی مالِ خودمِ همچی؛حداقل دیگه گزارش و آمار بقول ز نمیدماز خیلیا متنفرم ...
حتی با یه کلمه حرف ناراحت میشم و دوست دارم اون طرف خودش بزاره بره 
چون من که نمیتونم برم ؟!
میتونم؟!
خب آره من خیلی راحت از همچی دست میکشم
یجا خونده بودم رفتنی رفتنیه چه الان چه دو روز قبل چه دو روزِ بعد
اگه قراره بره تو پا پیش بزار
بزار اون‌همیشه به یادش بمونه
آکباش و آکیتا
شق و رق شدی آکیتا،چاق و چله شدی،شرط می بندم بیست
کیلو اضافه کردی،قَدِت هم چند سانت از آخرین باری که دیدمت ،بزرگتر شده،راستشو بگو
این مدت چی کار می کردی؟
آکیتا:وقتی شوهرم منو با توله ها وِل کرد و رفت،چند
وقتی افسرده بودم
آکباش می پره تو حرف آکیتا و میگه:
تا بوده این بوده و هست،مردای هوس باز کارشونو می
کنند و توله هاشونو می گذارند واسه ماها،باور کن از این زندگی نکبتی خسته شدم،اون
توله سگ هم که فقط سربارِ منه،یه لقمه نون گیر خودم ن
Magry Team


تیم ماگری که در حال حاضر در قسمت بازی سازی فعالیت میکند.

این تیم بازی هایَش با تمامی دیگر بازی های ایرانی فرق میکند!

نام بازی های قدیمی از کار افتاده :

Hello Police
: این بازی مربوط به داعشی است که پلیس های بیگناه را به رگبار میبندد(شما در نقش داعش هستید!)

False Man
: شما یک خلافکار هستید که دشمنان نقطه ضعف شمارا پیدا کرده اند! آنها رفیق صمیمی شمارا گروگان گرفته و شما باید دوستِ خود را نجات بدید(شخصیت اصلی بازی دارای اختلال روانی بود!)



Blood World
: جه
یه عادت خیلی بدی که دارم، هر ایرادِ ظاهری ای در کسی ببینم میرم بهش میگم. مثلا «آقا زیپت بازه» «درِ کیفت بازه» بابات تیـ...
یا مثلا یه موتور که رد میشه چراغش روشنه با دست از دور اشاره میزنم «چراغت روشنه»، شده گاهی یکی رسیده بهم و از بغل رد شده و گفته «به تو چه؟»
یا مثلا دارم با یکی حرف میزنم و میبینم از گوشش یه چیزی که نباید زده بیرون یا از بینیش هم همینطور. 
بهش میگم. 
نه اینکه جار بزنم  ها. ولی باید بگم. نگم میمیرم.
یا مثلا یکی یه رفتاری داره که اذ
Magry Team


تیم ماگری که در حال حاضر در قسمت بازی سازی فعالیت میکند.

این تیم بازی هایَش با تمامی دیگر بازی های ایرانی فرق میکند!
زیر حرف زور نمیریم! ما هرگونه بازی خواهیم ساخت! وقتی میگوییم بازی ترسناک میسازیم یعنی دستمال توالت کنارت باشه!
اگر گفتیم بازی خشن میسازیم بدونید سبک اکشن فقط پیاده نشده!
نام بازی های قدیمی از کار افتاده :

Hello Police
: این بازی مربوط به داعشی است که پلیس های بیگناه را به رگبار میبندد(شما در نقش داعش هستید!)

False Man
: شما یک خلافک
ترم‌های اولِ دانشگاه، معمولا پر از هیجانه، همه می‌خوان بقیه رو بشناسن، هی قرار می‌ذارن تا کارای درسی رو کل کلاس باهم انجام بدن، هرجا می‌رن همو دعوت می‌کنن و...
علی دوستِ همون دوره‌ی شیرین دانشگاهمه.
روزای اول دانشگاه رو با هم گذروندیم، یعنی همه باهم، همون‌موقع که برامون سوال بود الآن می‌تونیم همو به اسم کوچیک صدا کنیم یا نه؟ الآن اگه بریم بیرون، دانشگاه می‌فهمه و پدرمون رو درمیاره یا نه؟
اون روزا من خیلی پرانرژی بودم و پر از اعتماد به
اپیزود اول: «مثبتانه»
(خطر اسپویل)
فیلم به خوبی تبعیض های موجود در جامعه را نشان داده، در صحنه هایی مثل برخورد شاهین و دوستش با جوان هایی که برای تفریح و خوش گذرانی جمع شده بودند و یا صحنه دلخراش برخورد دولت مدرن با حاشیه نشین ها در پایان فیلم و یا در کل داستان و فضایی که کودکان در حاشیه شهر ها در آن بزرگ می شوند و روند تربیتی شان طی می شود. 
اینکه فیلم تلخ تلخ تمام نشد بهترین نقطه قوت فیلم بود، در جایی که شاهین می توانست مأیوسانه به قهقرا برود،
سلام ^__^
گفته بودم مامن امنم لو رفته و اگر بنویسم با رمز مینویسم،اما پشیمون شدم،مثل قبل ادامه میدم و مینویسم؛بدونِ هرگونه خودسانسوری.
بریم سراغ موضوع اصلی،این پست و پست‌های آتی که نمیدونم دقیقا چندتا خواهد شد درباره‌ی اون سفر یک هفته‌ای هست که با دوستِ عزیزتر از جانم به بندرعباس رفتیم؛لکن یه سری اطلاعاتی رو باید از قبل بهتون بدم تا برسیم سر این بحث،لهذا این پست طویل است،اگه حوصله‌اشو ندارید از همینجا خداحافظی کنید:)) اگر دارید که فَبِها!
❓برای تقویت اراده و رهایی از تنبلی باید چیکار کرد؟!
پاسخ
سوره مبارکه شرح، در صدد شرحِ همین موضوع هست؛ آنچه در ادامه خواهد آمد از این سوره + برآیندی از آیاتِ قرآن + تحلیلِ عقلی استفاده شده. برای تقویتِ اراده جهت رسیدن به موفقیت ها این راهکارها رو مدنظر داشته باشیم:
1. برای حلِ هر مشکلی اول باید آسیب شناسی کرد. دلیلِ بی اراده گیِ ما یا تنبلیِ ما در عرصه تحصیل، اشتغال، عبادت و فعالیت های فردی اجتماعی چیه؟ اینه که نا امیدم؟ یا کارهام سنگینه؟ یا ا
فیلم انگل از آن دست فیلم های همه چیز تمامی است که نمی توان بر آن ایرادی گرفت. از فیلنامه ی قوی که ناشی از یک دغدغه ی جهانی یعنی سرمایه داری است گرفته تا کارگردانی بی نظیر و بازیگری های خوب.
انگل پیش از همه چیز مخاطب را با تلفیق ژانر های گوناگون آن هم به بهترین نحو مسحور خویش می کند به گونه ای که نمیتوان به قطعیت گفت که چه ژانری بر این فیلم حکمفرماست. آنچه مسلم می نماید انگل پیش از همه یک تراژدی با چاشنی کمدی است. یک تراژدی در حیطه ی جهانی با موضو
فیلم انگل از آن دست فیلم های همه چیز تمامی است که نمی توان بر آن ایرادی گرفت. از فیلنامه ی قوی که ناشی از یک دغدغه ی جهانی یعنی سرمایه داری است گرفته تا کارگردانی بی نظیر و بازیگری های خوب.
انگل پیش از همه چیز مخاطب را با تلفیق ژانر های گوناگون آن هم به بهترین نحو مسحور خویش می کند به گونه ای که نمیتوان به قطعیت گفت که چه ژانری بر این فیلم حکمفرماست. آنچه مسلم می نماید انگل پیش از همه یک تراژدی با چاشنی کمدی است. یک تراژدی در حیطه ی جهانی با موضو
سنگی از یک کوه آتشفشان آمده تا جبرا بر سر پرولتاریا ویران شود...
فیلم انگل از آن دست فیلم های همه چیز تمامی است که نمی توان بر آن ایرادی گرفت. از فیلنامه ی قوی که ناشی از یک دغدغه ی جهانی یعنی سرمایه داری است گرفته تا کارگردانی بی نظیر و بازیگری های خوب.
انگل پیش از همه چیز مخاطب را با تلفیق ژانر های گوناگون آن هم به بهترین نحو مسحور خویش می کند به گونه ای که نمیتوان به قطعیت گفت که چه ژانری بر این فیلم حکمفرماست. آنچه مسلم می نماید انگل پیش از ه
پریشب برای اولین بار حاج آقا پناهیان را از نزدیک دیدم. بهمان گفته بودند ساعت 7 شروع می‌‎شود ولی از آن جا که می‌دانستند مجلسی است که به دست بشریت اجرا می‌شود هم دیر شروع کردند هم دیر آمدند. خلاصه که ما که کمی بشر نیستیم! از ساعت 10 دقیقه به 7 تا 9 منتظر نشستیم و با برنامه‌های کلیشه وقت پر شد تا این که حاج آقا پشت تریبون رفت.
دلم لک زده بود برای این که یک بار دیگر بگوید: ببینید رفقا! جلسه دربارۀ آیت الله مصباح و کاندید شدنش در خراسان رضوی بود.پناهیا
زهرا دختریه که پر از درده، وقتی با من حرف میزنه مدام میخواد سعی کنه یه جوری خودش رو بهم ثابت کنه و نه فقط خودش رو ثابت کنه، بلکه میخواد به این دستآورد برسه که من اقرار کنم اون از من بالاتره!
مسئله دردهایِ درونه، اونا هیچ وقت آروم نمیشن مگر اینکه بگیریشون، بکشونیشون بیرون و باهاشون رودررو مکالمه کنی...
دیروز که با ب حرف میزدیم چیز جالبی گفت: آدما رو از جزئیاتِ غیرلازمی که برات توضیح میدن بشناس!
اون دردهایِ منو هم بیدار میکنه!
منم مثلِ اون پر از د
روزنامه اطلاعات نوشت:بزرگی از اهل منبر، که اقبال عام دارد، بر مبنای روایتی شکوه می‌کرد که چرا در ملأعام و به خصوص در چشم کودکان گوسفند را سر می‌برند.

نیز در این روزها که نمایش‌های تبلیغات نمایندگی از هر دوره‌ی دیگری دیدنی‌تر و شنیدنی‌تر است، فردی از یک لیست انرژتیک(!) وعده داده، که جزء اولین رسالت‌های او در مجلس آینده، گرفتن حکم اعدام رییس جمهور مستقر است.
اکنون برای پیداکردن پرتقال‌فروش مفقودالاثر تاریخی، دو اظهار بالا را کنار هم بگذ
من معتقدترینِ آدم دنیا نبوده‌ام. بی‌اعتقادترین‌شان هم. به چیزهای خیلی زیادی اعتقاد دارم ولی عقاید مذهبی ندارم. مذهبی نبودنم هشدار بزرگی برای دوستِ مذهبی داشتن نشد. خودم نمی‌خواستم که بشود. اصلاً دوستانِ اصلی من در مدرسه آدم‌های مذهبی هستند. یکی‌شان در حضور دبیران مرد هم چادر می‌گذارد (میم). ولی او فکرش هم نمی‌رسد که خدا در دسته‌بندیِ «نمی‌دانم»های زندگی‌ام قرار دارد.
شاید کسی با خواندن این بگوید که کارِ شاقّی نکرده‌ام یا اینکه وظیف
قانون‌گذار یک:


دکتری که برای کمرم پیشش رفته بودم گفت: کمرت با وجود اینکه
یه مشکل مادرزادی داره ـ که من از توضیحاتِ چگونگیِ این مشکل مادرزادی سر در نیاورم
ـ در کل مشکلِ جدی‌ای نداره. فقط گفت مدام باید ورزش کنی البته بیشتر نرمش.
 تو فاصله زمانی که
منتظر ورود دکتر صدیقی به اتاقِ فیزیوتراپی بودم، به پوستری خیره شده بودم. پوستری
که روی دیوار نصب بود، سیستم ماهیچه‌ها رو نشون می‌د‌اد.
با دقت همه ماهیچه‌ها رو برای چند بار نگاه کردم. از شروع
اتصال
آن روزی که علی الف گفت تصمیم دارد از ایران برود، عصر بود و من دانشگاه بودم. تمامِ راهِ برگشت را میراث و محبت سیاوش قمیشی گوش کردم. به پرنده مهاجر الکی بگو که خوبه، نگو طفلی شوق پرواز یه حکایت دروغه. مبهوت بودم. تا فردا شاید کلمه‌ای با کسی حرف نزدم. فردایش را هم یادم نیست. عمیقا درد کشیده بودم. چیزی که مدت‌هاست از آن محرومم. عمیقا احساس‌کردن. عمیقا زجرکشیدن. آگاهانه مُردن و زنده‌شدن. به کسی هم چیزی نگفتم. خیلی هم سعی نکردم برای کسی شرح بدهم. اما
پرسش:دختری
20 ساله هستم که مدت 6 ماه است با پسری از همکلاس هایم وارد رابطه عاطفی و
صمیمانه شده ام. این آقا هم سنّ من است. ظاهر او مذهبی و بسیجی است. من از
نظر اعتقادی در سطح متوسط می باشم؛ نه خیلی محجبه و نه خیلی آزاد هستم. در
این مدت درباره حجاب خیلی با یکدیگر بحث داشتیم. او به شدت غیرتی است. ما
در مدت آشنایی به شدت به یکدیگر وابسته شده ایم. ولی اخیرا او بیشتر دوست
دارد تماس فیزیکی (بغل و دست دادن) برقرار کند. می گوید:" من این طور رفتار
می کنم تا تو
داستانِ چی؟
کشکِ چی؟
اصلا قابل پخش نیست
نخوایید ازم، اصلا راه نداره.
:|
به دعوتِ خودمان می‌نویسیم این چالشِ خوشمزه را
با پستِ بی مزه‌ای که در توان داریم.
اولا یک تشکر می‌کنم از اسپانسر این پست، یعنی ضدّ انقلاب‌های بی‌شرف توییتر که هر چی بلاکشون می‌کنم تموم نمی‌شن و همچنان فحش میدن و با این کارشون باعث میشن تندتر به سمتِ وبلاگ فرار کنم و برای سرفرازیش تلاش کنم...
خُب از کجا شروع کنم؟
رسمیش کنیم بهتر نیست؟:
به نامِ خدا
من وبلاگ نویس نبودم، هم
گفت و گو داشتن با افراد مختلف، بهترین راه برای ارتباط برقرار کردن با افراد است و به همین دلیل باید بتوانیم بر گفت و گو مسلط باشیم.سکوت کردن بسیار خوب است ولی گاهی اوقات سَم گفت و گو حساب می شود.حرف زدن به موقع می تواند در یک گپ و گفت بسیار مهم باشد و راهی برای پیشبرد و سوخت رساندنِ به گفت و گو.اما از طرفی بسیاری از مواقع ما درست نمی دانیم که چه باید بگوییم و چه کارهایی را انجام بدهیم تا ضمن رعایت ادب و نزاکت در گفت و گو، بتوانیم آنرا جلو ببریم.
در
خلاصه داستان فیلم(لو میره نگی نگفتی)
والتر وایت، یک معلم شیمی است که از شرایط بد اقتصادی رنج می‌برد، برای تأمین هزینه‌های زندگی‌اش در کنار شغل معلمی در کارواش کار می‌کند و حتی باید ماشین دانش آموز خود را بشوید. یک روز پس از یک بیهوشی ناگهانی و مراجعه به بیمارستان متوجه می‌شود که سرطان ریه دارد و طی دو سال آینده خواهد مُرد.
والتر وایت جهت تأمین هزینه‌های خانواده‌اش وارد تولید موراد مخدر شیشه(مت آمفتامین) می‌شود و با یکی از شاگردانِ قدیمِ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها